معلم و تجربه

معلم و تجربه

این وبلاگ پیرامون تجربه تدریس من است
معلم و تجربه

معلم و تجربه

این وبلاگ پیرامون تجربه تدریس من است

انسانیت

 خاطره جالب که امروز اتفاق افتاد را برایتان می نویسم.من با پدر خانمم و با جناقم در یک ساختمان سه طبقه زندگی می کنیم.پدر خانمم به نگهداری مرغ و جوجه البته به خاطر نوه ها یش علاقه بسیار دارد. چند روزی است که مریضی افتاده در بین این جوجه ها و یکی یکی میمیرند. شاید بگید که مگر چندتا هستند؟آنها اول 8تا بودند ولی با این مریضی اکنون به 4تا رسیدند و با این اتفاق امروز شاید به 3تا برسند.امروز یکی از جوجه ها که تاحدودی هم بی حال و مریض بود به طور اتفاقی به داخل یک لگن پر از آب می افتد.چون او مریض بود نمی توانست خود را بیرون بکشد.چند دقیقه ای در آب شنا می کند.اما وقتی پدر زنم او را میبیند تا حدودی بی حال شده بود.او را از آب بیرون می آورد.به نظر می رسید که او مردنی باشد.اما پدر زنم او را رها نمی کند.ابتدا با دستمال یا پارچه ای اورا خشک میکند.اما او رمق های اخر را می کشید و تقریبا مرده بود.در این لحظه او فکری می کند. سشوار را می آورد و او را با سشوار حسابی گرم و خشک می کند. چند دقیقه بعد جوجه نحیف و لاغر ما جون میگیرد و سرحال می شودحتی سر و پاهایش را تکان می دهد.پدر خانمم این کار را ادامه می دهد تا اینکه جوجه بدنش گرم وگرم میشود ومی تواند را ه برود.شاید شما هم مثل من فکر کنید که یک جوجه کوچولو 200 یا 300 گرمی چه ارزش دارد که این همه بخواهید برای زنده ماندنش تلاش کنید اما باید بگویم که انسانیت حد ومرز ندارد.حتی یک جوجه کوچکم را از سرما نجات دادن خود یک وجود خدایی می خواهد که بعضی از ما نداریم.من به وجود این پدر افتخار می کنم